فراموش شده
آتش را روشن کردی ، می بینی که زبانه گرفته است ، اما چرا نزدیک نمی شوی؟
شاید می ترسی که بسوزی !
چطور زمانی که حرف از سوختن من بود می گفتی حکمت است ،
اما اکنون که زمان سوختن توست ، پا پس کشیده ای ،
دیدم رسم وفاداری را ،
دیدم که به چه راحتی سوختنم را دیدی و دم نزدی ،
دیدی که چه زیبا سوختم در آتشی که نه گلستان بود و نه سرد ،
.
داغ بود ، داغ داغ داغ
هر چند که تو هیچ وقت طعم حرارت را نچشیدی .
...
چه شهامتی به خرج می دهی اکنون
اما امروز دیر است برای نزدیک شدن به آتش ،
شاید دیروز که سازم را شکستم باید از من دوری می کردی ، اشک هایم را که دیدی ؟
باز هم بخند ،
دیدی که خنده هایت را بی جواب نگذاشتم ... .
شاید این را شهامت ندانی ،
اما همین که برای من شجاعت است کافیست .
...
سازم را شکستم ، همان که نیمی از عمرم را در پی آموزشش بودم ، و نیم دیگر را در پی نواختنش .
نمی توانی بگویی که سازم را ، رفیق سالیانم را دوست نداشتم ،
زمانی که سازم را شکستم ، خودم را نیز شکستم ، سازم را دو تکه کردم و خودم را هزاران تکه ،
حال از من دوری کن تا تو را نیز نشکسته ام ،
تمام منی را که من بودم ، تو شکستی ،
تو شکستی ، و این را هرگز فراموش نکن .
:: بازدید از این مطلب : 389
|
امتیاز مطلب : 168
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48