فراموش شده
نوشته شده توسط : شیوا

 

فراموش شده
آتش را روشن کردی ، می بینی که زبانه گرفته است ، اما چرا نزدیک نمی شوی؟

شاید می ترسی که بسوزی !

چطور زمانی که حرف از سوختن من بود می گفتی حکمت است ،

اما اکنون که زمان سوختن توست ، پا پس کشیده ای ،

دیدم رسم وفاداری را ،

دیدم که به چه راحتی سوختنم را دیدی و دم نزدی ،

دیدی که چه زیبا سوختم در آتشی که نه گلستان بود و نه سرد ،

.

 

 

داغ بود ، داغ داغ داغ

هر چند که تو هیچ وقت طعم حرارت را نچشیدی .

...

چه شهامتی به خرج می دهی اکنون

اما امروز دیر است برای نزدیک شدن به آتش ،

شاید دیروز که سازم را شکستم باید از من دوری می کردی ، اشک هایم را که دیدی ؟

باز هم بخند ،

دیدی که خنده هایت را بی جواب نگذاشتم ... .

شاید این را شهامت ندانی ،

اما همین که برای من شجاعت است کافیست .

...

سازم را شکستم ، همان که نیمی از عمرم را در پی آموزشش بودم ، و نیم دیگر را در پی نواختنش .

نمی توانی بگویی که سازم را ، رفیق سالیانم را دوست نداشتم ،

زمانی که سازم را شکستم ، خودم را نیز شکستم ، سازم را دو تکه کردم و خودم را هزاران تکه ،

حال از من دوری کن تا تو را نیز نشکسته ام ،

تمام منی را که من بودم ، تو شکستی ،

تو شکستی ، و این را هرگز فراموش نکن .




:: بازدید از این مطلب : 389
|
امتیاز مطلب : 168
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : 7 / 1 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: